ازخود با خویش
خاطرات
8.2.06
برادرم...
برادرم سخت مشغول درسها و كارهاي دانشكده اش بود. فقط ۶ ماه ديگر تا اتمام تحصيلش مانده بود و پذيرش دانشجويی هم برای يكی از دانشگاههای كانادا گرفته بود. چندي بود با دوست دخترش دورو هم رابطه ايي نداشت . انسان زيبا پرستي بود، هر چند گاه دختري زيباروي را به من معرفي ميكرد و هميشه با غرور تمام من را در آغوش ميكشيد و به دختران ميگفت اين يگانه خواهر من است .
بياد مياورم دورو هميشه به علاقه ايي كه ميان ما بود حسادت ميكرد و شهرام را سرزنش ميكرد، بخاطر توجه ايي كه به خواهر كوچكترش دارد. من و شهرام ميدانستيم ،كه قلب آلماني سرد است و خالي و اين علاقه و احساس را نميفهمد. روزي در بحثي كه با دورو در خانه من داشت به او گفت فراموش نكن! خواهرم هميشه خواهرم خواهد ماند، ولي تو ميگذري!... هيچوقت سعي نكن خواهرم را برايم بي ارزش كني، زيرا كه خودت بي ارزش ميشوي.
كمي بعد از آن از دورو جدا شد و با حالي خوش به نزدم آمد و گفت كه ديگر حال و حوصله ادامه اين ارتباط بيمار را ندارد. من نيز خوشنود بودم زيرا هميشه فكر ميكردم برادرم وقتش را هدر ميكند. مردي بود خوش قيافه و ميتوانست از آن ايام لذت ببرد. از آن پس رابطه دورو با من رابطه ايي بود خشك وسرد. بعد از جدايي از برادرم مانند زني هرزه هر شب و هر روز با مرد ديگري بود ، بطرز فجيعي نشان ميداد كه شخصيتش شخصيتيست، ضعيف و خراب. حتي ديگر نگاه كردن به او برايم دشوار بود، ولي به برادرم نميگفتم كه چه چيزها از او ديدم و در موردش شنيدم.
شبي از شبها برادرم آمد و شيشه شرابي آورد و يك سيگاري كوچك. باهم نشستيم و از هر دري سخن گفتيم. تنها بودن با برادرم برايم از لحظات ارزشمند بود. برادرم انساني بود ديوانه و منحصر بفرد. ايده ها و چشم اندازش به زندگي از حال و هواي خاصي برخوردار بود. از دلتنگيهايمان گفتيم. هر دو هواي خانه را كرده بوديم. سيگاري را باهم كشيديم و در يك نعشگي غريب از مرگ گفتيم، از زندگي، از ايران، از مادرم ، از پدرم، از بازگشت به خانه.
به من ميگفت مرگ هميشه در همين نزديكيهاست! ميگفت اگر من روزي روزگاري بخاطر تصادفي ، اتفاقي روي صندلي چرخدار نشستم و ديگر زندگي را زندگي نكردم،‌ تو موظفي به زندگيم خاتمه دهي... ميگفت هميشه دوست داشته نامه آخري بنويسد، ولي وقتش كم است!
در آنروزها آپارتمانش پر بود از كارهاي نيمه تمام ، خواب و خوراك نداشت. او بود و هنرش، نقاشيهايش ، كنده كاريهايش، مجسمه هاي آهني و شيشه ايي كه تمام دارايي اش را برايشان خرج ميكرد. به من ميگفت دنيايش همين است. هيچوقت در زندگيش آرزوي كار ديگري را نكرده ست. خوشحال است كه توانسته به آنچه هدفش بوده تا حدي دست پيدا كند. ميگفت ترسيم روياهايش بروي كاغذ از دلنشين ترين كارهاي روزانه اوست. آنشب شبي بود بياد ماندني. كاش ميتوانستم لحظه به لحظه اش را روي يك فيلم ثبت كنم تا هيچوقت از خاطرم محو نشود.
ساعاتي بعد از نيمه شب از جايش برخاست و گفت كه فردا براي تعمير ماشينش به يكي از شهرهاي نزديك ميرود. او را در آغوش كشيدم و بوسيدم . به او پيشنهاد كردم كه بماند ولي گفت كلي كار هست كه انجام نداده ، گفت بايد رفت. جلوي در آسانسور ايستاده بود ، به من نگاهي انداخت و گفت با دورو بد رفتاري نكنم،زيرا كه او انسانيست بيمار و روانش حال خوشی ندارد. در حال سوار شدن به آسانسور ناگهان چيزي به خاطرش آمد و گفت آه شهره خوابي ديدم غريب و اسيد ، بايد حتما برات تعريف كنم ، يادم بيار وقتي دوباره همديگر رو ديديم!... من هم قول دادم و سوار آسانسور شد و رفت.
صبح روز بعد روز بيست و هشتم نوامبر سال ۱۹۹۲، صبحانه نزد يكي از دوستان دعوت بودم ، باهم صبحانه ايي مفصل خورديم و بعد در اتاقش مشغول نوشيدن چاي و صحبت بوديم كه زنگ درشان بصدا در آمد. از صدايي كه از بيرون در ميامد فهميدم دوروست. نميدانستم در آنجا چكار ميكند؟ بعد از چند دقيقه ايي دوستم با صورتي سفيد مثل گچ وارد شد و گفت دورو باهات كار داره... دورو هم پشت سرش به داخل آمد و گفت... شهره شهرام مرد... ناگهان انگار با پتكي به سرم كوبيدند. به او گفتم شوخي بيمزه ايي يعني چي ؟‌گفت همين نيم ساعت پيش پليس به در خانه شان آمده و خبر داده كه شهرام تصادف كرده و در اين تصادف تنها كسي بوده كه جانش را از دست داده. شهرام مرد...
.......................... واي برمن .........برادرم...........رفت ............چرا ؟؟؟ به او بارها گفته بودم مراقب رانندگيت باش............واي برمن.......خداي من.........باز هم من ...........چرا؟؟؟؟